انشاهایی که دیر رسیدند...
اندراحوالات کلاس متد تدریس
الان که دارم مینویسم, فردای دومین جلسه کلاس هست.
این کلاس به مدت پنج هفته و هر هفته پنج ساعت برگزار می شه. از ساعت یک تا شیش! که واقعا دهن سرویس کنه.
اول معلم میاد روش تدریس هارو میگه و بعد بچه ها دونه دونه میان demo میدن. و تازه بخش جالب کار شروع میشه! مردم تا میان پای تخته هول میشن؛ دست و پاشونو گم میکنن؛ من من میکنن؛ سوتی میدن و یه صحنه های مضحکی بوجود میاد که از خنده نفس کم میاری.
راستش من خودمم تا یه دقیقه ی اول که پای تخته ام استرس دارم و بعد خداروشکر سریع از بین میره.
دیروز یه پسره اومد دمو بده, این بنده خدا لهجه ی ترکی غلیظ داشت. شرو کرد با لهجه ترکی انگلیسی حرف زدن. همه شروع کردن خندیدن؛ معلمه هم بعضی وقتا بی شعور بازی در میاره, شروع کرد ادای اینو در آوردن که این چه وضعشه, لهجه تو کنترل کن! حالا بنده خدا چطور میخواست همون لحظه لهجه شو کنترل کنه!؟
بعد از مسخره بازی ای که این معلمه در آورد, من دیگه نتونستم خنده مو کنترل کنم. فقط سرمو انداختم پایین که چشمم به این پسره نیوفته. اونم پی گیر, داشت لغت درس میداد و ول نمی کرد. قشنگ پنج دقیقه نان استاپ ترکی- انگلیسی حرف زد و هر ده ثانیه, من سرفه میکردم که خنده م لو نره. و وقتی نشست من یه نفس راحتی کشیدم.
یا مثلا مرد گنده میومد پای تخته هول میشد, هی وول میزد؛ نمیتونست یه جا ثابت وایسه بنده خدا.
معلمه هم دراومد که چرا انقد قر میریزی واسه من؟! صاف وایستا ببینم!
و خلاصه اینکه سوژه خنده خیلی زیاده توو این کلاسه. و البته واقعا هم کلاس مفیدیه؛ ازین نظر که وقتی بچه ها میان پای تخته اشتباه دمو میدن, توو میفهمی که ممکنه خودت هم این ایراد رو داشته باشی و حواستو جمع میکنی.
دیروز که من دمو دادم, خدارو شکر خیلی خوب کلاسو جمع کردم و معلمه کلی حال کرد.
آخر کلاس رفتم پیشش که ببینم ایرادای کارم چی بود, گفت که چون اعتماد به نفست بالائه, خوب ارائه دادی. بعد پشت بندش گفت که ولی تو زرنگی! گذاشتی آخر دمو دادی که ایرادای بقیه رو بفهمی, خودت تکرار نکنیش! من یه قیافه جدی ای گرفتم و گفتم که البته من میخواستم زودتر بیام؛ بچه ها پیشدستی میکردن.
معلمه هم همینطور که داشت وسایلشو جمع میکرد گفت زهر مار...
-فاطمه حمدیزاده -
.
*: اعلایی معلم زبانمه.
دومین دیدار با یه مسافر نیوزلندی
بعد توو همون مترو یه گوشه ایستادیم و شروع کردیم حرف زدن. پرسید که دیروز روز خوبی داشتم یا نه و اینکه چیکار کردم. گفتم چند صفه از رمانم رو خوندم و فیلم لیست شیندلر رو دان کردم و یکم روزنوشت نوشتم و یکم خوشنویسی کار کردم. و البته یه سورپرایز هم واسه شما دارم.
یه دونه ازون لبخند گوگولیاش زد و سرش رو چند دفه به چپ و راست تکون داد. گف another surprise!!
گف که تو کلا خیلی منو شگفت زده میکنی مثلا وقتی که بهم گفتی تو خیلی آدم easygoing ی هستی؛ گف تاحالا این جمله رو از زبون هیچ ایرانی ای نشنیده بودم و خیلی غافلگیر شدم وقتی تو دقیقا مثل یه نیتو این جمله رو بهم گفتی! یا مثلا وقتی گفتی که چقد بریکینگ بد رو دوست داری!! و حالا هم یه سورپرایز دیگه!
خندید.
منم لبخند زدم و از توو کیفم اون چلیپایی که همون روز برده بودم پرسش کنن رو درآوردم و دادم بهش. خندید و سرشو چند دفه تکون داد. انقد این حرکت مخصوص خودشه که مطمئنم اگ هر کس دیگه ای رو توو این حالت ببینم یاد یوجین می افتم.
یکم نگاهش کرد, بعد پشتشو خوند که ترجمه ی انگلیسی شعر رو نوشته بودم براش.
I'm fine but I feel much better when you are by my side/as soon as I see you something changes in me/I love you more when you wear blue /I turn into a bird when you wear the sky!!
بعد یه اخم یواشی کرد و گف که خیلی قشنگه, _آخه چرا زحمت کشیدی خودمون_. کلی تشکر کرد.
بعد من گفتم که بزار چند تا سوال ازت بپرسم و اون خندید و گفت که هر چند تا میخوای بپرس. گفت که خیلی خوشش میاد انقد سوال می پرسم؛ گف این ینی دوست دارم بیشتر بدونم و این خیلی خوبه.
گفتم از چند سالگی شرو کردی سفر هاتو؟
گف شونزده! خندید. من یه لحظه قفل کردم. گفتم پدرمادرتون چطور اجازه دادن؟ گف ما تو فرهنگمون به اجازه اونا احتیاجی نداریم! گف البته که برای پدرمادرم سخت بود؛ چون یه مدت طولانی خونه نبودم ولی خب(خندید) من میخواستم برم سفر.
گفت تو سفر خیلی چیزا یاد میگیری؛ چیزایی که تو کتابا ننوشته. یاد میگیری با شرایط خودتو وفق بدی؛ یاد میگیری بتونی با مردم مختلف معاشرت کنی و یاد میگیری بتونی زنده بمونی!!
با سفر کردن بزرگ میشی.
گف چیزی که خیلی خوشحالم میکنه اینه که یه روز بهم پیام بدی و بگی داری میری یه کشور دیگه؛ چون اون موقع مطمئن می شم بزرگ شدنت شروع شده.
و این حرفش یه حسی رو توو من بوجود آورد.
بعد محدثه اومد و سلام احوالپرسی و فلان.
(امروز که محدثه رو دیدم تو دانشگاه اصلا رفتارش رو دوست نداشتم. من ازش انتظار داشتم که خیلی با توجه برخورد کنه باهام. حداقل به احترام روز فوق العاده ای که دیروز داشتیم. ولی رفتارش سرد و بی توجه بود. )
بعد راه افتادیم سمت خانه مقدم و توو راه یوجین از محدثه پرسید که دیروز چیکار کرده و محدثه هم شروع کرد به توضیح دادن.
توو راه چند تا خیابونو اشتباه رفتیم و محدثه گف ببخشید و فلان؛ بعد یوجین گفت که آدم وقتی از صحبت با کسی لذت میبره, اصلا دوس داره گم شه:)
خلاصه رسیدیم و یوجین سریع رفت سمت گیشه که بلیت ها رو حساب کنه و محدثه رفت که نذاره, ولی یوجین اصرار کرد و ما هم قبول کردیم.
قبل از وارد شدن من پیشنهاد دادم که آبمیوه هایی که از خونه آوردمو بخوریم تا گرم نشده. دو تا بطری نیم لیتری آورده بودم که یکیش آبطالبی بود و اون یکی شربت آبلیمو که بیدمشک و اسطخدوس و سکنجبین هم بهش اضافه کرده بودم. محدثه رفت لیوان یه بار مصرف بخره و توو این فاصله, من از فواید بیدمشک و اسطخدوس واسه یوجین توضیح دادم و قبل از خوردن بو کرد و گف که بوی خوبی میده. ما مال خودمونو خوردیم و اون قبل از خوردن لیوانشو برد بالا و گفت "سلامتی!!"
ما زدیم زیر خنده.
بعد محدثه و یوجین گفتن که چقد خوشمزه س و کلی تعریف کردن ازش. بعد آبطالبی ریختم و اونم رفتیم بالا. یوجین پرسید که اینو خودم درست کردم یا نه؛ و قبل از اینکه جواب بدم گفت معلومه که خودت درست کردی. توو این کشور خانوما یاد میگیرن همه کار بکنن. وقتی محدودیت باشه, خودت یادمیگیری کارهاتو انجام بدی و گف که من الان دیگه تعجب نمیکنم از اینکه چقد خانومای ایرانی هنرمندن! شرایط اونا رو اینجوری بار آورده.
بعدش کیف هامونو گذاشتیم توو کمد و رفتیم سمت موزه.
خونه ی مقدم ملک شخصی یه آقایی به اسم دکتر مقدم بوده که خیلی به آثار باستانی و فلان علاقه مند بوده و میاد آثار باستانی رو از جاهای مختلف میخره و کلکسیون میکنه.
بعد خونه شو وقف دانشگاه تهران میکنه و تبدیل به موزه میشه.
مساحت خونه دو هکتاره و دو تا حیاط بزرگ خیلی سرسبز داره با دوسه تا حوض و یه استخر.
وارد محوطه که شدیم, کلی ذوق کردیم و من یه گوشه ای از حیاط یه در چوبی دیدم که یه زنگ مشکی خیلی گنده_از اینا که چند تا زنگ زور خونه ای توی هم ه و با کوچکترین ضربه کلی صدا میکنه!_ کنارش آویزون بود و منم کرمم گرفت و یه ضربه ی کوچولو زدم به زنگه. یه صدای مهیبی بلند شد که نگو. تا صدا بلند شد, دویدم اونور و مث بچه های خیلی شیطون زدم زیر خنده. یوجین ازین کارم خنده ش گرفت و با یه لحن گوگولی ای گف: you are a good trouble maker!
شروع کردیم به بازدید از اتاقها. محدثه چیزایی که اونجا بود رو براش توضیح می داد و نمیذاشت منم یه کلمه حرف بزنم.(البته بعد تر خودش متوجه این مساله شد و خواست که بابت این کارش عذرخواهی کنه)
کلی عکس گرفتیم و کلی خندیدیم و بینهایت خوش گذشت.
من خیلی خوشحال بودم؛ نوع خوشحال بودنم مثل بچگیام بود.
بعد رفتیم ناهار بخوریم و کلی حرف زدیم بینش. یوجین درمورد اون موسسه ای که واسه خانومای ایرانی میخواد تاسیس کنه صحبت کرد و گفت که این موسسه قراره هرسال پنج تا خانوم ایرانی رو ساپورت مالی کنه که بتونن بیان نیوزلند به مدت هجده ماه تحصیل کنن و از مارچ سال بعد شروع به فعالیت میکنه.
من پرسیدم که چرا خانومای ایرانی؟! گفت چون توو ایران خیلی آدم با استعداد هست و متاسفانه خانومها خیلی توو محدودیت اند. و همچنین مسایل مالی خیلی جدیه و من دلم میخواد خانومای ایرانی هم بتونن پیشرفت کنن و از زندگیشون لذت ببرن.
بعد من و محدثه ضعف کردیم و من به محدثه گفتم که میخوام بغلش کنم.
اون همینطور داشت حرف میزد و یهو دیدیم که لب پایینش شروع کرد به لرزیدن و عین بچه های پنج ساله زد زیر گریه. من و محدثه از دیدن این صحنه کلی فدای یوجین شدیم و من نتونستم خودمو کنترل کنم و حس کردم که حتما باید بغلش کنم. گفتم میتونم بغلت کنم؟! گفت حتما و کیفم که بینمون بود رو برداشت و محکم بغلم کرد. دوباره زد زیر گریه. چند ثانیه توو بغل هم بودیم و من دستامو یکم شل کردم ولی اون همچنان سفت چسبیده بود. دوباره سفت چسبیدمش و چند دفه با حالت همدردی زدم به پشتش که اوکی بابا, بسه دیگه. ولی اون ول نمیکرد!
مموشی شده بود که نگو!
خلاصه دل کند و ما دیدیم که هنوز داره گریه میکنه. واقعا باورم نمیشه؛ آدم انقد حساس؟! خلاصه با محدثه گفتیم که اوکی بابا مرد گنده؛ بسه دیگه و فلان.
یکم که آروم شد خودش ازین کارش خنده ش گرفت! گفت که این مساله انقد احساسات منو درگیر کرده که وقتی بهش فک کردم گریه م گرفت!
بعد گفت که خیلی دوست داره به بقیه کمک کنه و گفت که اگ کمکی ازش میخواستیم, حتما بهش بگیم. بعد رو کرد به من و گفت که اگه خواستی گالری بزنی, حتما منو خبر کن . من میتونم یه مبلغی برات بفرستم که کارت راه بیوفته. بعد گف که اگ ازم نخواید, من هیچوقت نمیتونم کمکتون کنم چون من ذهنتونو نمیتونم بخونم!!
بعد محدثه فارسی ازم پرسید که بده بپرسم مجرده یا نه؟ منم رو کردم به یوجین و گفتم که ما یه سوال میخوایم بپرسیم ولی نمیدونیم توو فرهنگ شما اشکال داره یا نه! خندید و گفت کهjust ask! و منم پرسیدم. گفت که مجرده و ما هم گفتیم آهان و فلان. بعد خودش برگشت گفت که سوال بعدی ای که می پرسن اینه که چرا؟؟ خندید. ما هم مثل گروه سرود با هم گفتیمNo, non of our business!! بعد یوجین توضیح داد که اونم دوست داره با کسی باشه, ولی فعلا اون فرد رو پیدا نکرده. گفت که آدم دوست داره یکیو دوست داشته باشه توو زندگیش و منم خانواده مو دارم و دوستایی که توو هر کشوری دارم پیدا میکنم.
الان که فکر میکنم معنی اون جمله شو میفهمم که میگفتwe are family!!چیزی که واقعا بهش ایمان داشت. امیدوارم هیچوقت از دستش ندم.
آروم آروم جمع کردیم و از موزه رفتیم بیرون. توو راه هم کلی حرف زد که همه شو یادم نمیاد ؛ فقط یادمه از پله برقی که می رفتیم پایین, یه خنده ی مموشی زد و گفت که حالا بزارین من یه سوال ازتون بپرسم. شما دوست پسر دارین؟!
گفتیم نه.
گفت چرا؟!
یا خدا؟! قطعا نمیخواستم از مبانی مذهبی و فلان براش داستان بگم که اونم بگه مذهب محدود ت کرده و بیوفتیم توو بحث بی نتیجه.
باید یه چیز تمیز می بافتم بهم که قابلیت باور داشته باشه. یکم من من کردم و گفتم که راستش من یه رابطه ناموفق داشتم و دیگه تصمیم گرفتم اینکارو انجام ندم. گفتم که من با همین زندگی ای ک دارم اوکیم و با خودم حال میکنم؛ فعلا به کسی نیاز ندارم. اونم با یه حالت همدلی گفت که اصلا آدم باید فقط به خودش متکی باشه که با حذف شدن افراد, آرامشش بهم نریزه و حرفمو تایید کرد.
به مترو که رسیدیم با هم سوار قسمت خانوادگی شدیم که حداقل یه ایستگاه دیگه با هم باشیم. بعد که پیاده شدیم بهش گفتم که خیلی دیدار خوبی بود و خیلی چیزا ازش یاد گرفتم. اونم گف همینطور. بعد تاکید کرد که اگ کاری ازش برمیاد حتما بهش بگم چون نمیتونه ذهن منو بخونه. جفتمون خیلی جدی بودیم. یوجین که صورتش کاملا جدی بود و من سعی کردم یه لبخندی چیزی بکارم روو صورتم. مغلوم بود که واقعی نیست.
این جور خداحافظی ها خیلی تلخن؛ حال آدمو میگیرن. خداحافظی های واقعی هم همینجورین؛ نه مثل خدافظی که بعد از دانشگاه به رفیقت میگی؛ یا خداحافظی که موقع تموم شدن مهمونی به فامیل میگی_نیشت هم تا بناگوشت بازه!_
این خداحافظی ها بهت میگن که شاید دیگه هیچوقت این آدمو نبینی!
یوجین گفت که من مطمئنم یه روز همو میبینیم؛ یا توو ایران, یا یه کشور دیگه. منم گفتم منم مطمئنم. یعنی دلم میخواست که منم مطمئن باشم.
بعد گفت که از نظر اجتماعی میتونیم دست بدیم؟ گفتم نه. بعد دستامو باز کردم و _توو شلوغی مترو_ محکم بغلش کردم.
بعد گفتم خداحافظ و چند ثانیه به چشماش نگاه کردم و دیدم که قصد نداره بره. سریع رومو برگردوندم_تا گریه م نگیره_ و رفتم.
_فاطمه حمدی زاده_
اولین دیدار با یه مسافر نیوزلندی(2)
بعد گفت که بچه ها بیاین یه چیزی نشونتون بدم. از توو کیفش چند تا پاکت در آورد که توو یکی از پاکت ها نقاشی یه چهره بود و توو یکی دیگه چند تا کارت طراحی شده که روی هر کدوم جمله های کوتاهی نوشته شده بود. گفت که اینا رو دو تا از دوستای هنرمندم که زن و شوهر هستن بهم هدیه دادن و حدود ده دقیقه ای در مورد کار ها با هم صحبت کردیم.
بعد گفت که توو ایران خیلی آدم هنرمند هست. خیلی مردم با استعدادی دارین. مثل اون دو تا دوست من, مثل تو که خوشنویسی کار میکنی.
گفت فقط یه مشکلی که وجود داره اینه که مردم خیلی نمیتونن احساساتشون رو بروز بدن. همه ش در حال ملاحظه گری ان. نمیتونن راحت باشن.
همه ش نگران قضاوت شدن و نقد شدن ان. گف که اصلا آدم چطور میتونه به کسی بگه که تو داری اشتباه فکر میکنی؟! مگ اون آدم به عنوان یه "آدم" حق انتخاب نداره؟چرا بعضیا میخوان که همه مثل هم فکر کنن؟ و بعضیا هم میخوان خودشونو شبیه بقیه کنن؟! تو با همین عقایدی که داری عالی هستی! چون تویی!! تو باید مثل خودت فکر کنی نه بقیه!!
گف مثلا درمورد لباس پوشیدن؛ چطور کسی جرات می کنه به اون یکی بگه چطور لباس بپوش؟! ینی حتا آدم ها توو نوع پوشش هم آزاد نیستن؟_جالب اینکه من با چادر رفته بودم و اون انقد به این "انتخاب" من احترام میذاشت که انگار نه انگار که یه دختر چادری, با یه آقایی که شلوارک پوشیده قرار ملاقات گذاشته!!_
گفت من الان که با شما صحبت میکنم, خیلی احساس راحتی میکنم؛ چون مطمئنم که شما منو قضاوت نمی کنین و راحت میتونم نظراتم رو بهتون بگم.
و تو نمیدونی که همین حرفای آخرش چقدر ذهنمو مشغول کرد و چقد جا داره که بهش فکر کنم... .
-فاطمه حمدیزاده-
اولین دیدار با یه مسافر نیوزلندی(1)
امروز محدثه یه قرار ترتیب داد که "یوجین" رو ببینیم. یوجین یه آقای چهل و چند ساله ی نیوزلندیه که برای مسافرت اومده ایران. تاحالا صد و ده تا کشور روگشته و کلی حرف داره واسه زدن. امروز از ساعت دو تا چهار تو پارک ملت قرار گذاشتیم و بدون اغراق, به شدت از آشنایی با ایشون شگفتزده شدم. این اولین ملاقات من با یکی از مسافر های "کوچ سرفینگ" بود و من یکم مردد بودم که توو برخورد اول چی باید بگم. خوشبختانه محدثه و خواهرش قبلا یه دیداری با یوجین رو پل طبیعت داشتن و وقتی از محدثه درمورد اینکه "چی بگم اولش؟!" پرسیدم, گف ک خودش ازت سوال می پرسه و اصلا اجازه نمیده که خودت سر حرفو باز کنی
سه شنبه جان��
دارم فکر میکنم حالت های آدم چقد میتونه متفاوت باشه؛ صبح از بی حوصلگی و بی اعصابی حتی نمیدونستم که الان چه اتفاقی میتونه خوشحالم کنه؛ و بعد از ظهر انقد حالم خوب شد که نمی تونم توصیفش کنم.
وقتی رسیدم دانشگاه, سریع رفتم سلف و محدثه رو پیدا کردم. نشستم پیشش و جزوه رو شروع کردیم از اول خوندن. توو یه ساعت و نیم, ده تا آزمایش رو خوندیم و مغزمون متلاشی شد از زور حفظ کردن روش کار و فرمولهایی که گاها اولین بار بود که افتخار آشنایی باهاشون نصیبمون شده بود.
محدثه ناهارشو خورده بود و من با خودم یه ذره( به قاعده پر کردن معده ی یه نجیم قارن* واقعی) کوکوی ماکارانی برده بودم و از بوفه هم یه ایستک لیموی سرد سرد خریدم و محدثه توضیح میداد و من هم غذا مو میخوردم و گوش می کردم.
خلاصه اینکه بالاخره جزوه رو تموم کردیم ولی خودت حدس بزن که با یه بار خوندن ده تا آزمایش, چند درصد احتمال داره که بتونی همه رو کامل به یاد بیاری!!
رفتیم سر جلسه و استاد خون آشامم که عشقش اینه که خودشو با جذبه نشون بده, یه امتحان شفاهی گرفت و بعدشم یه امتحان عملی. که جفتش خیلی خوب بود؛ خداروشکر.
راستش بعد از امتحان یه احساس سبکبالی خاصی _یه چیزی توو مایه های آرامش بعد از زایمان_ بهم دست داده بود.
بعد رفتم نماز خوندم و یه شیرکاکائو و کیک خوردم و رفتم سر کلاس بیان. بعد از یه ده دقیقه ای, کاشف به عمل اومد ک محرابی کار داره و گف که یا یه ساعت دیرتر می رسه؛ یا یا کلاسو بذاریم هفته بعد. که قطعا ما هم گفتیم هفته بعد. همین مونده بود ک بگیم یه ساعت دیر بیاد و بعدم یه ساک ساک کنه و بره.
اAnyway, هورا پیشنهاد کرد که بشینیم و مونولوگهامونو واسه هم بخونیم و درمورد خوانش های هم نظر بدیم. اول از همه من خوندم: دیروز شنیدم که هوشنگ, دو ماه پیش مرد...
برای اولین بار تونستم موقع خوانش به چشمای تک تک بچه ها نگاه کنم و داستانمو طوری بخونم که انگار دارم یه ماجرای واقعی رو تعریف میکنم؛ نه یه متن حفظ شده رو.
و با اینکه دو سه جا یکم مکث داشتم_که البت مثل اینک خیلی مشهود نبود چون بچه ها موقع انتقاد کردن بهش اشاره ای نکردن_ خودمم خیلی شگفت زده شده بودم که چطور دارم با این اعتماد بنفس متنمو میخونم. و حتی وقتی به قسمت "زیپ شلوار رو میکشیدی و با خط جلی, درشت می توشتی شاهرخ مسکوب.. " رسید هم, با خنده ی انفجاری بچه ها, من فقط لبخند زدم و بدون کوچکترین مکثی, متنمو ادامه دادم. خب این عالی بود! مثل یه طنزگوی واقعی شده بودم!! درکل باوجود اینکه اجرام از اجراهای توی خونه ضعیفتر بود؛ ولی توو اون شرایط فوق العاده بود!
بعد بچه ها دونه دونه متناشونو خوندن و رسید به رقیه_همون که صداش خیلی خاصه_
: آدم وقتی از وضعیت یکنواخت زندگیش خسته میشه... . من یه نگاهم به رقیه بود, یه نگاهم به ریاکشن بچه ها و درین بین هم, دختر سه ساله مو می دیدم که بین صندلی ها می دویید و بازی میکرد.
خوانشش که تموم شد, براش دست زدیم؛ همه از صداش تعریف کردن و چند نفر گفتن ک از کدوم بخش متن بیشتر خوششون اومده. من با لبخند نگاه می کردم. بعد یکی گفت که "فک کنم سیروس در اعماق اسم یه کتابه!" . محدثه یه نگاهی به من کرد و گفت که بچه ها متنو فاطمه نوشته. همه صداشون بلند شد و اصوات ذوق آمیز از خودشون در کردن.
راستش وقتی داشت متنمو می خوند, گمونم یک بی نهایتم حسی که چاک پالانیک از تماشای فیلم فایت کلاب بهش دست داد رو حس کردم.
راستی, امروز هورا یه حرفی بهم زد که اصلا توقعشو نداشتم_هورا یه دختر ظاهرا غیرمذهبی تقریبا رکه_ . گفت که تو رفتارات خیلی به حجابت میاد. گفت من خیلی برای حجاب و چادر ارزش قائلم و فکر می کنم کسی که چادر سرش میکنه, مسئولیت سنگین تری در قبال رفتار هلش داره. و تو رفتارت خیلی مناسب حجابته؛ سنگین و متین برخورد میکنی و این حرفش خیلی جالب بود برام . اصلا اینکه چی شد به این مساله توجه کرد؟!
فاطمه حمدی زاده
95/3/4
تکرار
دلم یک بعد از ظهر برفی خیلی سرد می خواهد؛ از اینها که تا می آیی کاری انجام دهی, شب می شود؛ کوتاه کوتاه.
خانه ساکت و پنجره ها دوجداره و بخاری_نه شوفاژ!_ تا ته روشن.
و هیچ درس نخوانده ای نداشته باشی و اتاقت هم تمیز باشد و تنها مشغول یک کتاب غیر درسی باشی؛ بدون آشفتگی و سردرگمی کتاب هایی که میخواهند زود تر خوانده شوند.
بعد در حالی که هنوز لباس خواب به تن داری و موهات را آنقدر شل بسته ای که فرصت ژولیده شدن پیدا کرده اند, سری به آشپزخانه می زنی و یک لیوان شیر, داغ می کنی برای خودت.
بعد لیوانت را دودستی میگیری و با قدم هایی که به زمین می کشند, راه می افتی سمت اتاق و می خزی زیر پتوی بزرگی که همیشه یک گوشه اش روی زمین است.
بعد دفترت را برمی داری و شروع می کنی به نوشتن:
دلم یک ظهر آفتابی بهاری را می خواهد که نعره ی بی امان گنجشکان, مغزت را بتراشد...
_فاطمه حمدی زاده_
نیمه شب های دیوانه من
این روزا یه جور خاصیم؛ دکتر هی بهم میگه تلقین نکنم و عیب نذارم روو خودم؛ ولی خب, آدم ک با خودش تعارف نداره!
الان ساعت یک و نیم شبه و چشام کم کم دارن میسوزن و دستشویی هم دارم و حال ندارم برم.
یه ساعتی میشه که اتاقمو اسپری حشره کش زدم ک از شر پشه ها خلاص شم و خودمو ولو کردم روو مبل جلوی اتاقم و داشتم زبان میخوندم.
این ترم استادم ی پسر سی ساله ی خفنه که از دبیرستان آمریکا درس خونده. رفیقم میگف باباش سفیره. خیلی آدم ردیفیه. باکلاس؛ درس خونده؛ هیکل ردیف؛ خوش صدا و خلاصه داداشمون یه دهنی از ما صاف کرده ک نگو!! (نگا کنا نصفه شبی چجوری دارم حرف میزنم!)
خلاصه اینکه خیلی ذهن منو مشغول کرده. مدام دارم فک میکنم استاد این شکلی مضراتش بیشتره یا مزایاش؟! واقعا نمیدونم! خوبیش اینه ک یه تمرینی میشه برات که آدم خوب دیدی ضایع برخورد نکنی و آبروریزی راه نندازی؛ و البته خوب هم درس بخونی.
بدیشم اینه ک عاشقش میشی و بدبخت میشی.
ک البت طبیعی هم هس.
ولی میدونی, هر جور فک میکنم ب این نتیجه میرسم ک من باید به هیچیم بگیرم داستانو!! باید فرض کنم یه زن چهل ساله ام_مث نیچه(ک البته بحث سر جنسیتش نیس!)_ .
شاید این روش جواب بده.
دقت کردی, ایده های من از نظر تئوری خیلی خوبنا, ولی به عمل که میرسه, ریده میشه بهشون.
مث ایده "از بالا به خودت نگاه کن!" که قرار بود مث یه دوربین مخفی, خارج از گود, خودمو زیر نظر بگیرم تا بتونم از شر احساسات مزاحم درون گودی خلاص بشم.
الان اصلی ترین سوالی ک ذهنمو مشغول کرده, اینه ک آیا اگه من الان بشینم و درس بخونم, این آشفتگی ذهنی ناشی از بی انگیزگی و چمیدونمگی از بین میره یا نه؟!
ینی من اگ مثل بچه خوب بشینم پای درس و مشقم, دوباره حس کتاب خوندنم بر میگرده؟! دوباره مریضی کاغذ سیاه کردنم عود میکنه؟! دوباره با ولع بریکینگ بد میبینم؟! دوباره از هر کی که بدم بیاد, مث دیوونه ها توو نوشته هام فحشو بهش میکشم یا نه؟!
نمیدونم واقعا! حتما باید امتحانش کنم.
ولی انصافا از ایده چهل سالگی خوشم اومد, اسمشم با مسما و پخته ست...
پایان فایت کلاب
چاک پالانیکی ک سمبل های شهرت رو ب تمسخر میگیره, بر صدر جدول مشهورترین نویسنده ها میشینه.
تایلری که همه ارزش های تبلیغاتی رو میبره زیر سوال, تبدیل میشه به برد پیت حسرت برانگیزی ک آه آدم رو بلند میکنه.
برد پیتی ک میگه "تو کیف پولت نیستی؛ تو شغلت نیستی!!" با شغل خفن و کیف پر پول و جذابیت خداگونه ش میره بالا.
و فایت کلابی ک باید از گردباد مصرف کنندگی و زندگی پوچ تبلیغاتی نجاتت بده, حسرت شهرت نداشته رو میذاره ب دلت.
و دست های پرقدرت سرمایه داری طوری بازیت میدن ک نمیفهمی از کجا خوردی!
فایت کلاب یه ایراد عمده داشت:
اینکه نیازی رو توو وجودت برانگیخت و رهات کرد؛ راه حل عملی نذاشت جلوی پات_تو قطعا نمیتونی عضوی از باشگاه مشت زنی بشی و بعد هم برای پروژه میهم جونتو فدا کنی!!_ بعد تو که دیوانه وار تشنه ای, به هر جزیی ازین فیلم و کتاب چنگ میزنی که یه راه پیدا کنی, یه جرعه آب!
و بعد از داستان فیلم و تایلر و مارلا و پروژه میهم, میرسی به برد پیت و ادوارد نورتن و هلنا بونهم و شهرت و تبلیغات و جذابیت های کاذب و آنتی فایت کلاب!
و این ینی عمق فاجعه!
و اینجاست که فکر میکنم شاید فایت کلاب یه حقه بزرگ بود...
.*:از مقدمه باشگاه مشت زنی.
_فاطمه حمدی زاده_
مارلا روی میز آشپزخانه نشسته و با سیگاری با طعم میخک بازویش را می سوزاند و به خودش می گوید کاغذ توالت.
و بعد رو می کند به ته سیگار رژ لبی اش و می گوید: من چرک و کثافت فساد بیمارگونه ام را در آغوش می گیرم.
سیگار را روی بازوی نرم و سفیدش خاموش می کند: بسوز جادوگر, بسوز.
.
_از رمان باشگاه مشت زنی_
my best... fight club!!
تایلر انقلاب کرده؛ یه چیزی رو شکسته: فرهنگ مصرف گرایی! تایلر میگه عمیق تر نگاه کن! تو کیف پولت نیستی! تو شغلت نیستی!!
پروژه میهم یه انقلاب بزرگه و همین تایلر رو برده بالا.
حقیقت اینه که تابوشکن ها خیلی زود طرفدار هاشونو پیدا می کنن؛ ناراضی هایی که مثل خودش فکر می کنن ولی نتونستن تایلر بشن؛ نتونستن از پیله شون بیان بیرون و بزنن زیر باور های غلطشون!
مشکل اون ها مشکل اجراییه و اینجا لازمه که یه تایلر بیاد و "میمون های فضایی" رو برای هدفش تربیت کنه؛ برای پروژه میهمی که همه ی حساب های بانکی رو به صفر می رسونه؛ تا بشر از نو وضعیت مالیشو بسازه, با عدالت کامل!!
_فاطمه حمدی زاده_